کبوتر سفید
توضیح مهم :
این داستانها برای وقتیه که من سه سال و نیمه بودم و مامانم اونها رو برام یاد داشت کرد .
مرسی مامان جونم :
یه روز امیر پیش کبوترهاش می ره و می بینه کبوتر سفیدش توی قفس افتاده . کبوتر سیاه با کبوتر سفید از قبل با هم مشکل داشتند و بارها کبوتر سیاه به او حمله و او را زخمی کرده بود .
امیر کبوتر زخمی رو از توی قفس در آورد تا پرستاریش را بکند ولی فایده ای نداشت . کبوتر سفید که سخت زخمی شده بود می میره .
همه ی کبوتر ها حتی خود کبوتر سیاه از این اتفاق ناراحت شده بودند . امیر بعد از مدتی دو کبوتر سفید و خاکستری خرید که یکی زن بود و یکی مرد .
چند وقت گذشت و کبوترها داشتند کبوتر سفید و ماجرای اتفاق افتاده را فراموش می کردند که دیدند کبوتر سفید داخل قفس افتاده و ناراحت است . همه ناراحت شدند و فکر کردند این هم مثل آن یکی توسط کبوتر سیاه زخمی شده و دارد می میرد ولی اون داشت تخم می گذاشت . وقتی باقی کبوترها ماجرا را فهمیدند خیلی خوشحال شدند .
جوجه تخم را می شکند و به دنیا می آید . کبوترها از به دنیا آمدن جوجه خوشحال شدند و وقتی پرواز یاد گرفت خوشحال تر شدند .
آنها پیش کبوتر سیاه رفتند و از فکر اشتباهی که در مورد او کرده بودند ، معذرت خواستند .

کاش میفهمیدیم زود قضاوت نکنیم .
آفرین به تو و ذوق و قریحه ات برای داستان نویسی...
ممنونم که به وبلاگ من سرزدید .
چند روز پیش یه بچه گنجشک تو حیاط خونمون پیدا کردم که هنوز چشماش باز نشده بود و هیچی پر نداشت و مرتب سرشو میاورد بالا و غذا میخواست .
منم بهش غذا دادم و گذاشتمش تو جعبه انگشترم آخه خیلی کوچیک بود.
اتفاق جالبی بود کاش همه ی انسان همین طور باشند .